محل تبلیغات شما

روز آخر کلاس بود، داشت میرفت یه خداحافظی سریع کرد و رفت.

دلم تو هم گره خورده بود، به سختی باورم میشد که ممکنه دیگه نتونم ببینمش، ترم بعدی نبود. و یه حسی بهم میگفت باید بیشتر کنارش باشم. هیچ حس مرد و زن گونه ایی نسبت بهش نداشتم فقط مثل یه آدم و روح بزرگ میدیدمش که میتونه خیلی چیزا به من یاد بده نه تنها درس دانشگاه که خیلی چیزا

در حد ستایش تحسینش میکردم

نمی تونستم مثل اون خداحافظی کنم. گویا به جز من یکی دیگه از بچه های کلاسم اینطور بود واستاده بودیم و رفتنشو نگاه میکردیم که دیدم، نه نمیشه!!!!برای نمیشه اینطور تموم بشه.

رفتم دوباره سمتش و بهش گفتم. این چه خداحافظی بود؟  گفت چطور!  گفتم مثل یه سراب اومدی روحمونو تشنه کردی و حالا داری میری!


نمیدونم چرا تو اون لحظه اینو گفتم ولی هنوزم هر بار فکر میکنم میبینم همینطور بود. مثل یه سراب هیچوقت سیراب نشدم و همیشه هم رو رفتنش بیشتر میشد حساب باز کرد تا موندنش

اینو نگفتم که راجع به اون فرد بگم اینو گفتم چون به نظرم همه چیز این دنیا اینجوریه همه چیز حتی خداشحتی معنویات.حتی عشقیه چشمه از هر چیزی که دوست داری بهت میده و وقتی طعمشو فهمیدی هر چیزی رو که خیلی بخوای ازت میگیره.


دنیا  و زندگی خودش بزرگترین  سرابه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها