ععدیروز درو باز کرده بودم گلها رو آب بدم، صاف همون موقع دو تا مگس پریدن تو خونه!
هر کار کردم بیرونشون کنم نشد، نهایتا درو بستم و نشستم! حالا از اینور ویراژ به اونورشون یهطرف، یکیشون بالاخره گیر افتاد! تو کیسه نشسته بود که خواهرم با بیرحمی در کیسه رو بست و اون گیر افتاد، گفتم صبح ولش میکنم بیرون، اما اون یکی دیگه سرخوش بود! ویراژ میداد میومد میشست کنار من و هر چی نگاه و چش غره و پیشته و کیشه هیچ تاثیری نداشت! میشست رو شونه ام، پیشت میکردم میشست رو دستم! یهجور خاصی بود اصلا انگار ترسی از من نداشت! ترسی از مردن نداشت! نمیرفت، رو دستم میشست و حتی ت میدادم نمیرفت! یه جورایی مست و ملنگ بود و سرخوش
گمونم عاشق بود!عاشق اون یکی مگس که تو کیسه گرفتار شده بود!
شب خوابیدم و صبح که بلند شدم جنازه اشو رو زمین دیدم! خدا میدونه باورم نمیشد و خدا میدونه چقد غمگین شدم، دوستش هنوز تو کیسه و زنده بود، رهاش کردم تو هوای ازاد ولی دلم پیش اونی بود که مرد!
هنوزم نمیدونم عاشق بود یا دم مرگش بود که انقدر بی پروا شده بود و از هیچی نمیترسید!
دلم میخواست روز اخر زندگیشو آزاد بگذرونه نه از اسارت دق کنه! اما گاهی زود دیر میشه! یاد مرحوم آبی افتادم! اخرین ماهی که خریدم و ارزو به دل موندم که یه روز تو وان حموم ولش کنم تا تو یه جای بزرگتر شنا کنه و منم از ذوقش کیف کنم! اون اسیر خونه موند، و اون اسیر تنگ و من اسیر خودم!
درباره این سایت