میگه خوابتو دیدم!
میگم چی؟
میگه نمیدونم کجا بودیم یا تو چه دنیایی، یه جا بود که همه جاش تاریک بود، من زندانی بودم و تو زندان بان من بودی!
هر بار میومدی سراغم برام نور می اوردی! با مهربونی! و من همیشه منتظر بودم تو بیای!
گریه ام میگیره!
عوضش خودم یه جا اسیرم که هیچکس حالمم نمیپرسه چه برسه به تقسیم نورش با من.!
درباره این سایت